مي بارد از دستش اعجاز، مردي که بالانشين استتا عاشقي را بفهميد، هان! فرصت آخرين است!سحري بکن با عصايت، تا نيل چشمم بخشکدچشمان من رود رود است، دستان من گندمين استماييم و گاهي تغزّل، در کوچه باغ مزاميرشعري بخوان از زبورت؛ تصنيفِ گل، دلنشين است!